گاهی برای دلم مینویسم



رسم وفا ندیدم
بی وفایی، شیرین تر است انگار
همدلی نچشیده ام
خنجر زدن، عادت است انگار
مرحم شدن گناه است
نیش زدن، بهتر است انگار
صداقت شعار است
دروغگویی، رسم است انگار
نگاه گرم دیگر نیست
غریدن، قدرت است انگار
حرف شیرین نشنیدم
زبان تیز، کارا تر است انگار
قدردانی مُرده
بی چشم و رویی، داغ تر است انگار
من هم مُرده ام انگار


غرشش را می شنوم ولی آرام می شوم

چین و چروکش را دوست دارم

هر چه بیشتر زیباتر

کف می کند از هم می پاشد ، چقدر زیباست

خشمش اصالتی دارد

بزرگنمایی می کند و به همه می گوید ناچیزید

در برابرش احساس حقارت می کنم

دوست دارم خودم را به اوبسپارم و لحظاتی از کش مکش های دنیا دور باشم

کاش همیشه نزدیک خانه ام بود

کاش صدایش نوای لالاییم بود

مرد و زن پیر و جوان، دوستش دارند ، با همه بزرگیش تا بی نهایت بی ادعاست

خالص و پاک است

بی توجه به اینکه کودکی در حال بازیست یا صیادی در حال صید است یا کسی دستانش را می شوید موج ها را پشت سر هم می نوازد

سمفونیه زیبایی می سازد دریا 

باید کنارش رها باشی تا از جنس خودش شوی و تا نهایت لذت ببری

دریای شمال دوستت دارم.



کاش می شد چشمانی که روزی معصوم بودند را راحت بر حقایق ببندم و فکر آشتفته ام را در باد پاییزی رها کنم و باد خدمتی کند و آن خیالات ناجور را به بیابان های ناکجا آباد ببرد و برایم بالهای نازنینی جایگزین کند ، تا برقصم و پای کوبم و مشکلات را نفهمم ، پیشینه ای برایشان نداشته باشم ، حافظه ام را چنان خالی کنم که گذر نسیمی را با اعماق وجود حس کنم ، چنان بی خاطره باشم که هر رنگ برایم تازگی داشته باشد ، وز وز باد از درز در اتاق اولین صدای جالب زندگیم باشد ، با قطره آب از آسمان بترسم و احساس کنم سقف آسمان سوراخ شده ، کاسه ای بگذارم و همینطور دیوانه وار کاسه ها را اضافه کنم ، در مجموع حال مجنونی می خواهم، شاید به ظاهر طبیعی بودن بی معنی شده ، می خواهم نقطه صفر را از ابتدا شروع کنم و هر چیز را آنطور که هست زندگی کنم ، شاید انتخابم طعم های تلخ در بین شکلات ها باشد ، شاید رنگ سیاه زیباترین است ، شاید تنهایی بهترین حال است ، شاید سر لوحه ای که برایمان نوشتند و سالهاست مشغول به تکرارش هستیم اشتباه است

بزرگان دنیا دیده سرلوحه نویس، خود مشغول پر کردن سرلوحه اجدادشان هستند و گاهی گریزی می زنند و لبی تر می کنند و شِکوهِ ها دارند ، اما در نهایت احساس گناه می کنند

کاش تکرار نکنیم که در پیری نق نق و غر غر کنان همه از ما گریزان باشند.


چطور آموختیم!!!!

کودکیمان به آموختن گذشت

لحظه ای ناب از کودکی که شیرین ترین بود به خاطر نداریم

آموختیم فقط به آینده بنگریم 

 آموختیم اکنون را فدای آینده ای کنیم که سرابی بیش نیست 

آموختیم بیاموزیم آنچه را که نیاز به آموختن نداشت

آموختیم بدی و خوبی را 

هیچ کدام حقیقت نداشت

آموختیم دوست و دشمن را

همه دیگری بودند،  نه از دوست خبری بود ، نه از دشمن

آموختیم احترام را ، هیچ کس محترم نشمرد آنچه احترام بود

آموختیم محبت را ، جز بار سنگین مسولیت چیزی نبود

آموختیم آنچه نباید می آموختیم ، ندانستیم لذت ها را ، دلخوشی ها را ، ارزش ها را ، لبخند هارا ، نشمردیم نفس هارا ، نیاموختیم اعتماد را 

کاش از صفر شروع می شد

کاش مادران حال امروز ما را می دانستند

آنها هم قربانی تربیت سالارگونه ای بودند و تمام لطفشان را نثارمان کردند

کاش پدران علت سرکشی ها را می فهمیدند ، آنها هم افساری از جنس پدری داشتند

کاش پاره شود زنجیره لطف بزرگتری ، که می خواهد با بزرگتری ، بزرگ کند کودک معصومی که بستری امن می خواهد نه پادگان محصور به زور.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کمک اندروید دستگاه خشک کن ميوه قاب شیشه ای بازی سیاهچال در کافه بازار وب نوشته های یک دانش آموز ایرانی-فاطمه سادات نیک صالحی پرتال عکس های جدید عکس جدید دانلود آهنگ جدید عکس های دختران زیبا RadioJavanMusic باسکول سازان